ائلمان ائلمان ، تا این لحظه: 22 سال و 20 روز سن داره
، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ای و اولدوزوم

خرید مانتو

سلام مادران نی نی هاامروزدعایم پیش وبلاکم میکنم. بله ای پدراسمان ای خدامرا امروز وسیله ای قراربده برای صلح وارامش.بگذارهرجاتنفرهست بذرعشق بکارم هرجاازردگی هست ببخشایم هرجا شک هست ایمان. هرجایاس هست امید هرجاتاریکی هست روشنایی وهرجاغم جاریست شادی نثار کنم. خدایاتوفیقی ده تابیش ازطلب همدردی.همدردی کنم.پیش ازانکه مرابفهمند دیگران را درک کنم.زیرادربخشیدن است که بخشیده میشوم درمردن است که حیات ابدی می یابم. امین ای خدای زنده.خوشابحال همه کسانیکه به خداپناه میبرد.باترس واحترام خداوند راعبادت کنیم.ای خداوندامروزبا خواهر شوهرم میروم خریدتوهدایتم کن ازگناه دورم کن وبه پولم برکت بده هم ارزان خریدکنم هم خوباشو بگیرم امین.شکرخداونداکه امروزدعایم راپیش ...
26 اسفند 1391

ائلمان

 سلام من ائلمان هستم امروز من پدرم مادرم وآیلین رفتیم به بازاردر پیش ما عمو سالار والهه زن عمو هم با ما بود. با هم رفتیم خرید. عمو سالار برای مامان الهه زنمو  روسری خرید و بعد برای آیلین شلوار خریدیم .  وقتی که می رفتیم به من شلوار بخریم  عمو سالار گفت:((ما میرویم به بناب الهه زنمو مرا بوس کرد من خیلی خجالت زده شدم بعد خدا حافظی کردیم رفتند.  ورفتیم برای من دو شلوار خریدیم وبرای پدرم یک پیراهن خریدیم . امروز روز قشنگی برای من بود.                       ...
18 اسفند 1391

نوشته ی ائلمان

سلام من ائلمان هستم من وپدرم همدیگر را خیلی دوست داریم  پدرم به من وآیلین خوراکی   های قشنگی می خرد پدرم به آیلین کفشی زیبا خرید.من به آیلین میگم کفشت را دربیار در جشن عمو                   سالار میپوشی ولی خیلی عصبانی می شود و مرا میزند  .من وخانوادام برای   من لباس نتونستم بخریم من خیلی ناراحت شدم  ولی پدرم خبر مژده ای داد و من خیلی   خوشحالشدم      ...
15 اسفند 1391

مهمونمون عمو محمد با خانواده

میخوام اولین خاطره وبلاگمونو بنویسم امروز عمو محمد با خانواده اش مهمون خونه ما بودند خیلی وقت بود مهمون نداشتیم اولش بچه ها از اومدن اراز و سویل خیلی ذوق کردند ولی رفته رفته این ذوق جاشو به دعوا و معرکه داد ایلین با اراز جون ابشون به یه جوب نمیرفت الانم که دارم این مطلبو مینویسم عمو محمد به بچه ها گفته هر کی حرف نزنه ساکت باشه گاگا میدم بچه ها هم روی مبل یه چند دقیقه ای نشستند و جیکشون در نیومد ولی دیگه نتونستند زیاد طاقت بیارن و اخر سر از خیر گاگا گذشتند و هر کس به شلوغی خودش مشغوله ضمنا این وبلاگو زنعمو امروز راه اندازی کرد به امید اینکه روزهای زیبا و خوش زندگی و روز به روز بزرگ شدن شمارو ثبت کنم ...
25 بهمن 1391