سكوت
سكوت ميكنم .. نه به احترام انان كه ازفريادم خسته شدند!
نه براي اناني كه به دنبال سكوتم هستند!
نه براي دل اوكه ميخواهد باسكوتم مرا بشكند!
ونه براي بودني تكراي سكوت ميكنم.....
چون صداي تو را در سكوت مشنوم .
توكه تمام دنياي پراز فريادم را به يكباره خاموش كردي و به من سكوت را هديه دادي......
وسكوت را به من تو ياد دادي وحالا سكوت بهترين دواي دردم شده!
زندگي نوشتني زياد داره .
اما گاهي هيچي پيدا نميكني
جز سكوت....
سكوتي بودبرقلبم كه با ان ميزدم فرياد.
اگر از من جدا شدي رفتي مرا هرگز مبر از ياد
اينجا فقط واژه ميفروشم وسكوت ميخرم!
چه تجارت دردناكي!
ارامتر سكوت ميكنم!
صداي بي تفاوتي هايت مرا خورد ميكند
تيغ روزگار شاهرگ ... كلام را چنان بريده كه سكوتم بند نمي ايد......
ديگه نه بحث ميكنم!
نه توضيح ميخوام!
نه توضيح ميدم!
نه به دنباله دليل ميگردم!
فقط بدان كه سكوت را از تو ياد گرفتم
اين روزها احساس ميكنم تنها دوستم سكوت است!
باريزش باران چشمم گاهي سكوتم را ميشكنه!
تمام حرفهاي ناگفته ام همين سكوت است كه ميشنوي.
سكوت تو سنگين تراز ابرهاست!
هرگاه تو سكوت ميكني من ميبارم!
شايد به همين خاطر است كه سكوت را دوست دارم
گاهي سكوت علامت رضايت نيست.
شايد كسي دارد خفه ميشود!
پشت سنگيني يك بغض!
همه اخطارها زنگ ندارد.
گاهي سكوت اخرين اخطار است
چند وقتيست هر چه ميگردم
هيچ حرفي بهتر از سكوت پيدا نميكنم!
اما نگاهم
گاهي حرف ميزند
گاهي فرياد ميكشد.......
ومن هميشه به دنبال
كسي مگردم كه بفهمد يك نگاه خسته ام
چه ميخواهد بگويد!
بهم گفتي كمي از حال و روزت را به ما بگو
و من سكوت كردم وسكوت كردم وسكوت
اونقدر سكوت كردم
كه مطمئن شدم چيزي رو از قلم ننداختم!
اگر دلت گرفت سكوت كن!
چون اين روزها هيچ كس معناي دلتنگي ها را نميداند جز خدا
اين روزها حرفي براي گفتن جز سكوت ندارم!
اما اشك هاي زيادي براي ريختن دارم!
سكوت
سكوت فقط صحبت نكردن نيست
سكوت فقط اروم بودن نيست سكوت فقط نگاه كردن و دم نزدن نيست
مي توانيم سكوت را صحبت عقل بدانيم گاهي سكوت مي اموزد!
بودن هميشه درفرياد نيست!
درشهري زندگي ميكنم
كه در ان متولد شدم
احساس غربت ميكنم.......
همه در كنارم هستند
اما احساس تنهايي مكنم
من ميخواهم براي خودم زندگي كنم
اما بايد بقيه را در نظر بگيرم
وبه همين خاطر من سكوت را انتخاب ميكنم
ببينين اينجاش جالب
وقتي چند لحظه از سكوتم را به روانپزشك معنا كردم ...........
اوهم ديوانه شد چون از سكوتم
چيزي نفهميد
ولي با خدا درميان گذاشتم
او سكوتم را شكست
و مرا به شادي دعوت كرد
قربونه اون خداي مهربان برم كه دوست داره همه شادي كند